هر از چند گاهی از خودم می پرسم او کیست؟ مهربانی هایش برایم عجیب است من اوصولاً به همه چیز این دنیا مشکوکم حتی به نردبانی که شاید مستقیم به پشتبان خانه ببرد اما دراین گیر و دار فکرم مشغول بود که یک آن از دربا یک سینی غذا و آب و دارو وارد شد، دلم هری ریخت نمی دانستم باید چه بگویم وقتی دید رنگم پرید گفت:
ببخشید عزیزم نباید بدون درزدن وارد میشدم
نگاهی بی تفاوت به او کردم و پرسیدم تو کی هستی؟
- من ؟
- آره
بدون جواب سوالم در را پشت سرش بست و رفت من هم می دانستم که به این سوالم هیچ جوابی نخواهدداد اما واقعاً اون کیه ،اینجا نسبت من و اون مبهمه در را به صدا در آوردند به خودم گفتم اگر اینبار خودش بود سینی را پرتاب می کنم به طرفش و کلی فریاد می زنم که بلاخره جواب دهد من به طرز مشکوکی به او حسی دارم که نمی توانم توصیفش کنم اما باید بدانم او کیست؟سیب هم توی سینی گذاشته بود با یک لیوان شراب قرمز یک بشقاب استیک که حسابی گرسنه هم هستم .
وقتی غذایم تمام شد یک مرد سفید پوش از در وارد شد و بدون مقدمه از من پرسید غذا خوشمزه بود یا نه؟
منهم بدون مقدمه پرسیدم دیگه شراب نیست؟
دستهایش را به هم زد و او آمد سینی را برایش پرتاب کردم و گفتم
د لعنتی زود باش بگو کی هستی ؟
حتی از جایم نمی توانستم جمب بخورم سینی خورده بود به سمت چپ دستش از اتاق دوید بیرون پشت سرش مرد سفید پوش هم از درخارج شد.
***
پایان 25/01/1391
نظرات شما عزیزان: